صفحات

دیباچه

مادران پارک لاله/اسلو(حامیان مادران عزادار ایران/اسلو)در تاریخ سوم بهمن 1388 در اسلو برای حمایت و همراهی با مادران ایرانی شکل گرفت و تا امروز با همه ی فراز و فرودهای خود و تا روز تحقق خواست مادران پارک لاله در ایران ادامه خواهد یافت

برای بهنود شجاعی

تقدیم به خانواده داغدار بهنود برای گرامی داشت خاطره اش!

مادران پارک لاله به دنبال دیدار و دلجویی از خانواده های جان باختگان و زندانیان سیاسی، این کمترین کاری که می توانند برای این خانواده های داغدار انجام دهند، این بار به دیدار خانواده شهید بهنود رمضانی رفتند. جوان نوزده ساله ای که در اوج جوانی و در شبی که همه ایرانیان برای برپا داشتن یک سنت ایرانی به خیابان ها می آیند، آتش روشن می کنند و جشن می گیرند، به خیابان آمده بود. بهنود در این شب که باید شاد بود به دست کوردلانی که با هر نوع جشن و شادی مخالفند، کشته شد و پیکر جوانش به زیر خروارها خاک رفت.
جوانی که به گفته مادر داغدار و پدر دل سوخته و عمه مهربانش، می توانست با هوش و ذکاوت سرشارش برای آبادانی فردای میهن تلاش کند، ولی امروز 6 ماه است که خاک سرد گورستانی در یکی از روستاهای شمال کشور میزبان وجود جوان و رعنای او گشته و مادران از این همه قساوت گاهی به خود فرو می روند که چقدر قدرت شیرین و فربینده است که می توان هموطنی را این چنین بی رحمانه و بی دلیل از هستی ساقط کرد.
مادر از بچگی های بهنود، از قبول شدنش در رشته مهندسی و از علاقه اش به موسیقی می گوید. از مهربانی اش و اینکه دوست داشت در ایرانی آزاد زندگی کند. مادر از آن شب دردناک می گوید که مردم کوچه و خیابان، علیرغم تهدید حاکمان جمهوری اسلامی به خیابان آمدند و آتش روشن کردند و شادی کردند و عقب نشنی را انتخاب نکردند و بهنود هم رفت تا در کنار دوستانش در کنار مردم محله اش و کشورش این شب را جشن بگیرد ولی هرگز برنگشت.
او برنگشت تا از شادی هایش برای مادر بگوید و فقط پیکر غرق در خون اش که با ضربات بیرحمانه از زندگی باز ایستاده بود به آغوش پدر و مادر و خانواده اش برگشت. عمه بهنود آن شب مهمان شان بود و ساعتی قبل او را در خیابان دیده بود و قرار شد که بهنود زود به خانه برگردد، ولی ساعتی نگذشت که زنگ خانه به صدا در می آید و خانواده گمان بردند که بهنود برگشته، ولی می بینند چند تن از دوستان بهنود نگران و غمگین پشت در هستند و بهنود در بین آنها نیست و خبر می دهند که بهنود را به بیمارستان الغدیر در تهرانپارس برده اند و دوستانش و شاهدان عینی دیگر می گویند که دیده اند چند موتور سوار بهنود را به شدت کتک زدند و حتی با جسم نوک تیزی به وی حمله کردند، ولی روزنامه ها نوشتند بهنود جوانی که در شب چهارشنبه سوری به وسیله ترکیدن مواد منفجره در دستانش فوت کرد. خانواده بهنود، مخصوصاً پدرش همان موقع اعتراض کرد که نه تنها اثر سوختگی بر روی بدن پسرم نبوده بلکه او را با واردن کردن ضربات سنگین کشته اند و ضاربان را فردی با ماشین فراری داده است.
مادر می گرید. نه این گریه نیست، ضجه مادری است که گل زندگی اش را ناجوانمردانه پرپر کردند. مادر فیلمی را از زندگی بهنود برای ما می گذارد. چهره جوان و امیدوار بهنود بر روی صفحه تلویزیون ظاهر می شود. اشک از چشمان همه سرایرمی شود. به اندازه ای صحنه ها دردناک است که کسی توان درست دیدن ندارد. چطور می شود جوانی را در اوج جوانی و آرزوهایش چنین سفاکانه کشت و قاتلین راحت در بین مردم زندگی کنند و حتی پاداش بگیرند و فریاد هزاران پدر و مادر و خانواده و مردم که خواهان محاکمه آمرین وعاملین این کشتارها هستند را به هیچ بگیرند. چطور بالاترین مقام قضایی کشور یعنی رییس قوه قضاییه که باید دادرسان مردم باشد، اینقدر راحت خودش را به کری و کوری می زند و می گوید فقط یک نفر در جریان بعد از انتخابات کشته شده است. آیا آنها صدای مادران را نمی شنوند که فریادمی زنند، اگر یک نفر کشته شده، پس بچه های ما کجا هستند؟!
بله بهنود هم یکی از همان جوانان است . مرگ بهنود برای همه دور از انتظار بود و مراسم تشیع جنازه و ختم اش بی نظیر بود. با اینکه در آن موقع همه به پیشواز سال نو می رفتند، ولی دوستان و فامیل و مردمان ساده و مهربان روستای زادگاه پدری اش آن چنان مراسمی برای بهنود برگزار کردند، که واقعاً برازنده چنین جوان شایسته ای بود. مادر هنوز می گرید و در میان اشک و ناله می گوید:"ما چیزی نمی خواهیم، فقط به ما بگویند قاتل پسرم چه کسی بوده است؟ ما همانند دیگر مادران خواهان انتقام نیستیم چون همه می خواهیم در کشورمان ایران با آرامش زندگی کنیم، ولی بایستی بدانیم چه کسانی و به چه علتی فرزندان مان را کشتند و باید قاتلین و مسببین در دادگاهی مردمی محاکمه شوند". 
آری مادران در آرزوی روزی هستند که مدیریت کشور در دستان مسئولانی قرار گیرد که انتخاب واقعی مردم باشند و پاسخگویی به مردم، یکی از اصول اساسی کارشان باشد، نه اینکه مردم تنها وسیله ای باشند و زمان نیاز بگویند: "میزان رأی ملت است" و زمان چپاول، مردم را آشوب گر و جاسوس و ملحد قلمداد کنند و "همه با هم" در کم ترین زمان ممکن سر به نیست شوند.     
مادران پارک لاله ساعتی را در کنار خانواده محترم و داغدار بهنود رمضانی ماندند و پدر بهنود هم از اتحاد و همدلی می گفت. مادران در حالیکه همه ناراحت بودند و بر چشم هایشان اشک جاری شده بود، ضمن همدردی با خانواده بهنود بخصوص مادر نازنین اش، یک بار دیگر بر خواسته خود پافشاری کردند و از تمامی وجدان های آگاه خواهان محاکمه و مجازات آمرین و عاملین کشتارهای سی و اندی سال گذشته، آزادی تمامی زندانیان عقیدتی و سیاسی و لغو مجازات اعدام شدند و از خانواده بهنود برای روزهای خوب آینده کشور که همگی در صلح و آرامش باشیم و فرزندان مان بتوانند آزاد زندگی کنند و ما مادران نیز دیگر نگران فرزندان خود نباشیم،خداحافظی کردند.

مادران پارک لاله
شهریور 1390

0 comments:

ارسال يک نظر


همبستگی مادران دمایو و مادران ایران


در روز۱۲ سپتامبر ۲۰۱۱ در دفتر سازمان عفو بین الملل شهر رم، برنامه ای برای قدردانی از مادران و مادر بزرگ های میدان دمایو آرژانتین برگزار گردید.
در این برنامه خانم استلا کارلوتتو، پرزیدنت انجمن مادر بزرگهای میدان دمایو آرژانتین که از مادربزرگهای زمان دیکتاتوری نظامی در آرژانتین بین سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ است، شرکت داشت.


مادران میدان دمایو آرژانتین، مادران آرژانتینی هستند که از زمان تشکیل گروهشان، دست از مبارزه برنداشته و هم چنان دنبال فرزندان گم شده خود می باشند، مادرانی که با اعتقاد به راهشان سالها در میدان مایو در مرکز شهر بوئنوس آیرس با روسری های سفیدی که نام فرزندان گمشده شان را رویش دوخته بودند، جمع میشدند.
مادر بزرگهای میدان دمایو آرژانتین، مادرانی هستند که فرزندانشان بوسیله زژیم ناپدید و یا کشته شده اند و فرزندان فرزندانشان که در زندانها بدنیا آمده اند، هیچگاه به خانواده های آنان تحویل داده نشده است.
استلا کارلوتتو خود دختر ۲۷ ساله اش را که معلم کودکستان بود در سال ۱۹۷۸ از دست می دهد، جسد را به خانواده تحویل می دهند ولی از کودکش که در زندان به دنیا آمده و شاهدان بر این امر گواهی داده اند هنوز هیچ اثری در دست نیست.
او همراه با دیگر مادران و مادر بزرگها با تلاشی خستگی ناپذیر به دنبال پیدا کردن نوه هایشان بوده و هستند و تاکنون با کوشش آنان بیش از تعداد صد نوه خود را پیدا کرده اند، نوه هایی که بعد از پیدا شدن از هویت اصلی خود با خبر گشته اند.


در این برنامه، خانم صبری نجفی، از حامیان مادران پارک لاله از ایتالیا به نمایندگی از طرف حامیان مادران پارک لاله در خارج از کشور در ملاقات با خانم استلا کارلوتتو، پیام حمایت و همبستگی مادران پارک لاله و حامیان آنان در سراسر جهان را، با قدردانی از تمام فعالیت های بشر دوستانه همه مادران و مادر بزرگهای میدان دمایو و کوشش های بی نظیر و قابل تقدیر آنان یرای رسیدن به حقوق مادرانه خود، با آرزوی یافتن تمام نوه های مادر بزرگهای میدان دمایو را از طرف مادران تقدیم خانم استلا کارلوتتو کرد:




اعلام همبستگی مادران پارک لاله در ایران
و حامیان مادران پارک لاله با مادران میدان دمایو آرژانتین



ما ضمن قدردانی و سپاس فراوان از تمام فعالیت های داد خواهانه ی شما، مادران و مادر بزرگ های امروز میدان دمایو، با شما مادران سمبل دادخواهی ، استقامت و بردباری ، اعلام همبستگی می کنیم و در راه داد خواهی و جلب توجه جامعه‌ی جهانی به نقض فاحش حقوق بشر در ایران ، همراه با تمامی مادران و خانواده های آنان تا رسیدن به خواسته های خود، لحظه ای دست از مبارزه و افشاگری بر نخواهیم داشت.
مادران پارک لاله ( مادران عزادارایران ) نیز، چون شما ، عزیزان شان طی سی و دو سال گذشته توسط حکومت ایران ، کشته.یا مفقود الاثر و یا مجروح و معلول ، شده اند و یا هم اکنون، در زندان های ایران، تحت شکنجه های جسمی و روحی قرار دارند.
مادران پارک لاله ، پس از کودتای انتخاباتی از ماه جون ۲۰۰۹ ، روزهای شنبه ساعت ۷ بعد از ظهر در پارک لاله تهران و پارک های دیگر جمع شده و با لباسهای سیاه و در سکوت به سوگ و داد خواهی عزیزانشان نشستند و به خاطر این حرکت مسالمت آمیز بیش از ۱۰۰ نفر از آنان بازداشت و روانه ی زندان ها شدند .
در حمایت از مادران پارک لاله و در اعترا ض به کشتار جوانان در خیابان ها و زندان ها از ماه جون ۲۰۰۹، گروه های مختلف مادران در سراسر جهان نیز شروع به بر گزاری برنامه های مختلف هفتگی کرده و با رساندن صدای داد خواهی مادران به جوامع بین المللی، همچنان به راه خود ادامه می دهند .
مادران پارک لاله همگام و یک صدا در ایران و جهان ، خواهان محاکمه آمران و عاملان کشتار آزادی خواهان در حکومت جمهوری اسلامی و آزادی بی قید و شرط همه زندانیان سیاسی و عقیدتی می باشند و مخالف هرگونه قتلی با هر شکل و هر نامی از جمله سنگسار و قصاص و خواهان لغو قانون مجازات اعدام هستند.
مادران پارک لاله نیز، که خود قربانی خشونت و تبعیض علیه زنان بوده و هستند از تمامی حرکت های مسالمت آمیز و خشونت پرهیز و برابری خواهانه حمایت می کنند .
سپتامبر امسال ۲۳ سال از جنایت علیه بشریت ، کشتار دسته جمعی هزاران نفر از زندانیان سیاسی در زندان های ایران و توسط سران رژیم جمهوری اسلامی ایران می گذرد، جنایتی که سال ها جامعه جهانی در مقابل آن سکوت کرده است ، جنایت اعدام های دسته جمعی و گور های دسته جمعی در گلزار خاوران ......
در تابستان ۱۹۸۸، فرزندان ما بدون هیچ گونه محاکمه قانونی به جوخه های اعدام سپرده شدند، برخی از این قربانیان حتی دوران محاکمه و زندان خود را نیز سپری کرده بودند .
اکنون پس از گذشت سالها با پیگیری مداوم خانواده های جان باختگان و مادران خاوران و تعداد زیادی از فعالان حقوق بشر و مادران پارک لاله و حامیان آنان ، سکوت جوامع بین الملل شکسته شده است ، شاهدان زنده این جنایات هم لب به سخن گشوده اند .....
ما مادران پارک لاله و حامیان مادران پارک لاله در سراسر جهان، برای باز شدن پرونده های این جنایات هولناک لحظه ای از حرکت باز نخواهیم ایستاد و با آرزوی موفقیت و پایداری برای مادران و مادر بزرگان میدان دمایو و به امید یافتن نوه های گم شده تان، دستتان را صمیمانه می فشاریم و تا رسیدن به پیروزی ، در کنار شما عزیزان روز را شب و شب را روز خواهیم کرد .


مادران پارک لاله و حامیان آنان در سراسر جهان
سپتامبر ۲۰۱۱"




در این برنامه، استلا کارلوتتو که تا به حال برای فعالیت های حق طلبانه و صلح آمیز مادران دمایو که بدون خشونت خواهان اجرای عدالت بوده اند، برای تلاش های پیگیرش و مبارزه بر علیه ظلم و بی عدالتی در آرژانتین بارها جوایزی از جمله: دکترای افتخاری از دانشگاه بوستون و بئونس آیرس و همینطور جایزه صلح شهر رم و جایزه صلح از یونسکو در پاریس و نشان افتخار از رییس جمهور سابق ایتالیا را دریافت کرده است، در جواب پیام، همبستگی و حمایت خود و مادران میدان دمایو آرژانتین را با همه مادران پارک لاله ایران اعلام نموده و ضمن امضاء و نوشتن کتبی حمایت در دفتر حامیان مادران پارک لاله، همه مادران و داد خواهان را تشویق به ادامه مبارزه کرد.
با امید به همدلی و همبستگی هر چه بیشتر همه مادران و انسان های آزادی خواه برای رسیدن به عدالت
جهانی


مادران پارک لاله و حامیان آنان در سراسر جهان
سپتامبر ۲۰۱۱

1 comments:

ارسال يک نظر


گزارش گردهمایی گروه حامیان مادران پارک لاله اسلو شنبه ۳ سپتامبر ۲۰۱۱






حامیان مادران پارک لاله اسلو گشتار وحشیانه سال ۶۷ که منجر به گشته شدن بیش از ۳۰۰۰ زندانی بیگناه گردید را محکوم مینماید

گوشه هایی از مبارزات و زخم های مادران


ما فرزندان مان را از چنگال شاه در آوردیم ولی خمینی آنان را به وحشیانه ترین شکل ممکن کشت!

دی ماه سال 1357 بود. هنوز فرزندان مان در زندان بودند. تعدادی از مادران تصمیم گرفتیم برای آزادی فرزندان مان در دادگستری متحصن شویم. حدود 15 الی 20 مادر بودیم. آن موقع آقای متین دفتری(داماد مصدق) به ما خیلی کمک کرد و گفت باید اتاق های دادگستری را به مادرها بدهند. آخر شب سربازها ما را تهدید کردند و گفتند باید بیرون بروید. ما می خواستیم بدانیم چرا بچه های ما را آزاد نمی کنند. آنها گفتند شما را از پنجره به بیرون پرت می کنیم و با این تهدید خیلی ها رفتند و حدود هشت نفر ماندیم، بعد به دکتر متین دفتری خبر دادیم و او اعتراض کرد و گفت دادگستری خانه مردم است و هیچ کس حق ندارد مادرها را از خانه شان بیرون کند. ما مدت دو هفته در آنجا ماندیم و طبقه سوم سرسرا را گرفته بودیم.

یک روز که در دادگستری بودیم، دیدیم تعدادی از مردم کشان کشان سر مجسمه شاه را با خود به طبقه سوم می آورند تا به ما نشان دهند که شاه هم رفت. ما آنقدر خوشحال بودیم که قابل توصیف نیست. این اتفاق ها همه در دی ماه سال 57 بود. اول تعداد ما خیلی کم بود ولی بعد مادران و دیگر دوستان به دیدارمان می آمدند و برایمان گل و شیرینی و غذا می آوردند و برخی نیز به ما ملحق می شدند. تمام سرسرا و اتاق هایش پر شده بود. توی سرسرا روزنامه پهن می کردیم و غذا می خوردیم. شب ها نان بربری و پنیر و خرما می خوردیم و همه یبوست و دل درد گرفته بودیم. خانمی سبوس را در آب حل کرده و در پارچ ریخته و لیوان لیوان به ما می داد تا وضعیت مزاجی مان بهبود یابد.

کم کم مادرها به ما پیوستند و پس از چند روز شمشیری از بازار برای ما چلوکباب می آورد. بعد وکلای دادگستری و نویسندگان به ما پیوستند. دو نفر نماینده انتخاب کردیم و آن دو نفر نزد آقای بختیار رفتند. بختیار به مادران گفته بود: " اینها زندان ابد شاهی هستند" و مادران به او گفتند: " تا بچه هایمان را تحویل نگیریم از اینجا بیرون نخواهیم رفت." بختیار قول داده بود تا پس فردا زندانیان را آزاد کنند و آزاد شدند. پس از دو روز زندانیان را از اوین به زندان قصر و از قصر روی دست های مردم به دادگستری آوردند. زندانیان سرود خوانان نزد ما آمدند و ما آنقدر شور و شوق داشتیم که در پوست خود نمی گنجیدیم. فرزندان مان یک شب با ما در دادگستری ماندند و قطعنامه ای صادر کردند. آن شب حدود 30 الی 40 نفر تا صبح بیدار بودیم و روز بعد با همدیگر به خانه بازگشتیم. مردم در کوچه و خیابان با همدلی بسیار از ما استقبال می کردند و خیابان و کوچه ها را گل باران کرده بودند.

روزهای خوش خیلی زود به پایان رسید و باز فرزندان مان تحت تعقیب قرار گرفتند و دستگیر شدند. خیلی از مادران با چند اتوبوس در سال 62 برای اعتراض به زندانی کردن فرزندان مان به دیدار آقای منتظری در قم رفتیم. وقتی به قم رسیدیم چند نماینده انتخاب کردیم و آنها به داخل خانه رفتند. نمایندگان روی زمین نشستند و گفتند: " ما مادر هستیم و فرزندان مان با شما زندان بوده اند. مگر شما نگفتید دیگر نبایستی زندانی وجود داشته باشد و باید زندان ها را به آتش کشید، حال چه شده که فرزندان مان که در حکومت شاه با شما زندان بوده و به دست مردم آزاد شده اند، باز دوباره دستگیر شده اند؟" آقای منتظری جوابی نداشت و می گفت: " من متاسفم و دیگر اختیاری ندارم." آری شاید بچه های ما دقت کافی نکردند زیرا همان موقع در زندان هم این آقایان خامنه ای و رفسنجانی و ... با فرزندان ما هم کاسه نمی شدند و می گفتند اینها نجس هستند. شاید اگر بچه های ما بیشتر توجه می کردند متوجه می شدند که نبایستی به اینها اینقدر اعتماد کنند. آقای منتظری یک نامه اعتراضی به دادستانی نوشت و از آنها توضیح خواست که چرا اشخاصی که در زمان شاه مبارزه کرده اند حال بایستی دوباره به زندان بروند.

باری دیگر اواخر سال 62 حدود 100 نفر از مادران و خانواده ها جلوی دادگستری جمع شدیم و روی زمین نشستیم. آنها می گفتند: "اینجا چه کار دارید" ما می گفتیم:" از بچه هایمان بی خبر هستیم و نمی دانیم کجایند." آنها گفتند:"بروید لوناپارک" ما حدود یک ساعت همان جا نشستیم و نامه ای نوشتیم و امضا کردیم و به دادستانی دادیم. روزی دیگر به لونا پارک رفتیم، آن موقع حاج کربلایی مسئول زندان بود. ما رفتیم لونا پارک و باز جوابی نگرفتیم و آنها هم می گفتند ما نمی دانیم و دوباره باز می گشتیم به دادگستری و ...

بالاخره بچه هایمان را در زندان یافتیم و برنامه های ملاقات برقرار شد. برخی از خانواده ها مجبور بودند برای ملاقات از شهرستان بیایند. در این ملاقات ها بر ما چه گذشت خود داستان هایی مفصل دارد.

آخرین ملاقات اواخر تیرماه  سال 67 بود. از مرداد دیگر ملاقات ها قطع شد و به ما گفتند: " می خواهیم زندان را تعمیر و تمیزکاری کنیم" و ما هم ابتدا باور کردیم، چه خوش خیال بودیم، آنها می خواستند تمیزکاری کنند ولی نه زندان را از کثافات اش، بلکه زندان را از بهترین و عاشق ترین فرزندان کشورمان، آنها با قساوتی وصف ناشدنی و در کمترین زمان ممکن این پاکسازی را انجام دادند. شاید از زمان قطع ملاقات ها تا کشته شدن عزیزان مان کمتر از یک ماه و نیم طول نکشید و در این مدت کوتاه تمامی زندانیان را دوباره در دادگاه های چند دقیقه ای محاکمه و بسیاری را کشتند و برخی را آنقدر شکنجه و تحقیر کردند که پس از آزادی نیز سال ها نمی توانستند لب به سخن بگشایند. همه چیز تمام شد! این همه تلاش، این همه مبارزه، این همه فداکاری، این همه همراهی با حاکمانی که دم از مبارزه با امپریالیسم می زدند، به یک باره و با یک فرمان دود شد و به هوا رفت، وای بر ما که به این راحتی می توانند فریب مان دهند. ولی امروز خوشحالم که برخی از آزاد شدگان، آنقدر شهامت و صداقت و شرافت دارند که حاضرند اقرار کنند که برخی شرایط جمهوری اسلامی را پذیرفتند تا زنده بمانند و افشاگری کنند و این کار را نیز به خوبی انجام داده و می دهند. ولی از آنهایی گله مندم که ماندند و سکوت اختیار کردند. من و دیگر مادران فرزندان خود را از دست دادیم، ولی از زنده ماندن دوستان فرزندانمان خوشحالیم، زیرا می دانیم آنها شاهدانی هستند که می توانند افشاگری کنند و در دادگاه های آینده شهادت دهند.

چگونه از کشته شدن آنها خبر دار شدیم، ساک گرفتیم، مراسم برگزار کردیم و چگون خاوران را یافتیم و چه بلایایی بر سرمان آوردند، جای خود دارد که بارها گفته شده ولی هر چه گفته شود کم است و بایستی تمامی زوایای آن روشن شود. 

سال 68 جمهوری اسلامی موافقت کرد که نماینده ویژه سازمان ملل برای بررسی وضعیت زندان ها به ایران بیاید. زمانی که گالیندو پل آمد، مدارک زیادی جمع آوری کردیم از جمله اینکه چند سال در این حکومت و زمان شاه زندان بودند و نامه هایی که به دادستانی داده بودیم و تحصن در دادگستری به همراه عکس های بچه ها و به خیابان جردن رفتیم و دیدیم حدود 300-200 نفر خواهران زینب از اتوبوس پیاده شدند و به ما حمله کردند و بر علیه ما شعار می دادند. آنها زیر چادر سیخ های کباب و جگر در دست داشتند و به تن ما فرو می کردند. یکی از مادرها از تنش خون بیرون زد و افتاد زمین، عقبمان کردند و کیف ها و کفش ها به یک طرف افتاد. دویدیم عقب دوستان و همه فرار می کردند. یک جایی دیدیم کلی کیف و کفش افتاده است. به کوچه ای وارد شدم دیدم مادری نشسته گریه می کند، گفتم پاشو بیا اینجا گفت چادر و کفش ندارم، او را با خود به خانه بردم و تسلی اش دادم. تمام مدارک را از دستمان گرفتند و از بین بردند، غافل از اینکه این مدارک در گوشه گوشه قلب ما حک شده است. چندین بار جلوی دفتر سازمان ملل جمع شدیم. هر بار قرار بعدی را روی کاغذ می نوشتیم و در جیب همدیگر می گذاشتیم تا شاید آنها خبردار نشوند. 


بعد شنیدیم گالیندوپل قرار است جمعه دیگر به خاوران برود، ما مادران گل گرفتیم ولی از افسریه راه را بسته بودند و تمامی ماشین ها را می گشتند و همه را برگرداندند و گفتند آنجا یک سری کار اداری داریم. ما هم گل ها را روی خیابان ریختیم. هفته بعد فهمیدیم که خاوران را زیر و رو کرده اند و به گالیندوپل گفته اند آنجا یک زمین زراعی است.

بچه هایمان را در سال 57 از زندان آزاد کردیم ولی چندی نگذشت که آنها را گرفتند و برایشان پرونده سازی و به حکم های طولانی محکوم شان کردند. در طی این سال ها بر ما و فرزندان و خانواده هایمان چه گذشت خود داستان های دردآور بسیاری دارد که اگر تنها گوشه هایی از آن را باز گوییم، کتاب ها می شود. ما پس از سال ها تلاش و پیگیری و بی خبری، فرزندان مان را باز در زندان ها یافتیم، ولی به این دل خوش بودیم که این بار نیز آنها را به دامان خود باز می گردانیم و به این امید، بدترین شرایط زندان فرزندان مان و تحقیرآمیزترین برخورد زندان بانان با خود را تحمل می کردیم شاید روزی ... ولی این آرزو را به گور بردیم و تابستان سال 67 از راه رسید و به دستور خمینی آنها را به وحشیانه ترین شکل ممکن بی خبر کشتند و با بی حرمتی بسیار در گورهای جمعی خاوران و خاوران ها چال کردند و ما را در شوکی غریب باقی گذاشتند و چه و چه و چه ...

آیا فریاد ما روزی به کشف حقیقت منجر خواهد؟
آیا بالاخره عدالت خانه ای واقعی در این کشور ستم زده برقرار خواهد شد؟
آیا آن روز را خواهیم دید که دادگاهی مردمی و عادلانه تشکیل شود و تمامی جنایت کاران افشا شوند؟
آیا روزی را خواهیم دید که بتوانیم آزادانه سخن بگوییم و در یک شرایط دموکرتیک و عادلانه زندگی کنیم؟ 

برای رسیدن به آن روز مبارزه خواهم کرد، اگر تمامی  دندان هایم بریزد، استخوان هایم کوچک شود و نتوانم کمر راست کنم، ولی تا زمانی که قلبم در سینه می تپد و مغزم کار می کند، تلاش خواهم کرد  و مسلم می دانم که آن روز فرا خواهد رسید اگر همه ما بخواهیم!





یک مادر داغدار
دهم شهریور

ممانعت از حضور خانواده ها در خاوران


امسال نیز به نوعی دیگر از تجمع خانواده ها در سالگرد کشتار جمعی سال 67 در خاوران جلوگیری کردند.
امروز برخلاف چند سال گذشته خیابان لپه زنک در محاصره نیروهای امنیتی نبود، خیابان ظاهری آرام داشت و رفت و آمد عادی صورت می گرفت. درب جلویی خاوران مانند سال های قبل بسته بود. خانواده ها برای ورود بایستی به درب پشتی قسمت بهایی ها می رفتند. جلوی این در ماشین ون نیروی انتظامی ایستاده بود و ظاهرا کاری نداشتند، ولی در حقیقت به نوعی دیگر مراقب اوضاع بودند. وقتی خانواده ها با گل های در دست می خواستند به خاوران وارد شوند، دیدند این درب هم قفل است. برخی به راه افتادند و جلوی در جلویی واقع در خیابان لپه زنک توقف کردند و آن موقع بود که چند ماشین نیروی انتظامی و امنتی ظاهر شدند و خانواده ها را از ایستادن منع می کردند، ولی خانواده ها بدون توجه به حضور آنها و بدون ترس از ماشین های خود پیاده می شدند و گل های خود را از روی نرده ها به روی خاک عزیزان شان پرتاب می کردند. نیروهای امنیتی در این موقع وارد عمل می شدند و شماره ماشین ها را یادداشت کرده و کارت شناسایی برخی از خانواده ها را طلب می کردند، ولی معلوم بود که دستور دستگیری و ایجاد سر و صدا ندارند. خانواده ها هم یکی یکی می آمدند و می رفتند.
هرچند امسال نیز به شیوه ای متفاوت از چند سال گذشته از تجمع خانواده ها در سالگرد کشتار جمعی سال 67 جلوگیری کردند، ولی نشان داد که پیگیری و پایداری خانواده برای حضور دایم در خاوران به بار نشسته و حکومت مجبور به عقب نشینی شده و برای بازخورد کمتر آن در سطح داخلی و بین المللی تغییر رویه داده است. در طی این سال ها از سال 60 تا به حال، هر چند بارها خاوران را زیر و رو کردند، راه را به روی خانواده ها بستند، درب ها را قفل کردند، راه را ناهموار کردند، دستگیر و زندانی کردند، تهدید و توهین کردند، مامور مخفی گماردند، ولی خانواده ها نا امید نشدند و مدام به خاوران بی آب و علف و بی نشان رفتند و می روند تا شاید روزی این رفتن ها به بار نشیند و این سند جنایت به طور رسمی پذیرفته شود و روز پاسخگویی و دادخواهی فرا رسد و تمامی مردم بتوانند با آسودگی خیال برای بازدید به آنجا بیایند و خاوران را غرق گل و بوسه و شعر و موسیقی کنند.


چگونه از اعدام عزیزانمان با خبر شدیم-1



در سال ۶۷ چگونه از اعدام عزیزانمان با خبر شدیم - قسمت اول


شبنم از ایران

پنج شنبه 10 شهریور 1390
یک دفتر که بیشتر شبیه دفتر حضور غیاب مدرسه بود جلوش باز بود. پرسید:اسمش؟ گفتم و بعد انگشت نشانه اش را روی یک لیست به سمت پائین حرکت داد وای نه نه نه چقدر خودخواه شده بودم کاش اسم او نباشه پس اسم کی باشه خوبه؟ چه فرقی می کنه این ها اسمه، اسم آدم هائی که کشته شده بودند آدم هائی که همه واسه خانواده شون عزیز بودند برادر، همسر، خواهر، مادر پدرهای ما. صفحه ی اول دوم سوم چهارم. انگشت متوقف شد، نه نه نگو نگو خودم می دونم به زبون نبر. سرم گیج می رفت و چشمانم سیاهی. بهم زل زد. گفتم: کشتین ش؟ گفت: ما نمی کشیم ما اعدام می کنیم. گفتم: خب اعدامش کردین؟ گفت: روز شنبه چادر سرت کن برو در بزرگ اوین اول وقت اونجا بهت میگن، فعلأ هم به خونه چیزی نگو.
مدت زیادی بود که با هر تلفنی که به خانواده می‌زدم خبر اعدام یکی از عزیزان را می شنیدم. آخرین‌بار خبر اعدام یکی از اقوام نزدیک را به من دادند. بیش از هفت سال حبس کشیده بود و به زمان آزادیش نزدیک شده بود. بلا فاصله برای شرکت در مراسم به تهران حرکت کردم. غافل از آنکه ابعاد فاجعه وسیعتر از آن بود که فکر می کردم. در مجلس عزا نگاه‌ها را سنگین بودند. هر کدام از همسران و خواهران و مادران که می آمدند احساس می کردم بیشتر از همیشه مرا در آغوش می فشارند، نگاهم با هر کدام تلاقی می کرد بی درنگ نگاهش را می‌دزد. از هر کس سئوال می کردم که تو از برادرم خبر نداری سکو ت عمیق و پر معنایش دلم را خالی می‌کرد. کم کم شک‌ام به یقین بدل شد که شاید برادرم را هم .......
در طول ماههای گذشته همسر برادر و مادرم بارها تلاش کرده بودند، ملاقات بگیرند یا حداقل خبری به دست بیاورند ولی هیچ موفقیتی بدست نیاورده بودند. شب منزل فامیلمان ماندم ولی خواب به چشمم نرفت و تا صبح برایم صد شب گذشت. به محض روشن شدن هوا به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم و منتظر بودم تا کسی بیدار شود و من خدا حافظی کنم و بروم اوین. مادر فامیل اعدام شده امان متوجه پریشانی واضطرابم شده بود. پرسید چرا بی تابی؟ گفتم: تو را به جان عزیزت راست بگو تو نمی‌دونی برادرم را هم زده اند یا نه؟ سرش را پائین انداخت و گفت بیا بشین یک چای بخور. سئوالم را تکرار کردم و ایشان با لهجه ی قشنگش گفت: والا چه بگم هیچکی حرف درستی نمی‌زنه ولی میگن همه رو کشتن. من چون در تهران نبودم به خوبی دیگران در جریان مسائل نبودم. اطلاعاتم منحصر بود به خبر‌هائی که مادرم می داد. نتوانستم صبر کنم، لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و برای برداشتن شناسنامه‌ام به منزل زن برادرم رفتم. چه خوش خیال بودم فکر می‌کردم شاید بتوانم ملاقات بگیرم. مادر اصرارکرد همراهم بیاید، گفتم نه و فکر کردم اگر چیزی شده باشد چی؟ بهتر بود او را نبرم. خواهر کوچکترم گفت: پس بزار من بیام. نگاهی به او کردم و تا خواستم بگویم نه، باز فکر به سراغم آمد اگر چیزی شده باشد تو می‌خواهی تنها چه کنی بگذار کسی همراهت باشد. گفتم: باشه تو بیا.
در راه هر آنچه آشوب وغوغای ممکن بود در دلم ریخته بود گوئی به جانم تیشه می زدند. ضربان قلبم بالاتر از حدی بود که بشود تحمل کرد. درختان اتوبان یکی پس از دیگری از جلوی چشمم رد می شدند، همان درختانی که همیشه وقتی می رفتم ملاقات عاشقشون بودم. تک تکشونو دوست داشتم و می شمردم تا برسم به لونا پارک. چشمان قشنگش روبرویم نشسته بود و با من حرف میزد. وقتی رسیدیم آدمهای زیادی را می شناختم ولی اون ها هم انگار مثل من منگ بودند و کور و کر. سلامی خشک و دهانی که بزور هم باز نمی شد ونگاهی مات.
باز هم از هر کس پر سیدم سکوت کرد بعضی هایشان از من می پر سیدند: تو چی از .... چیزی نشنیدی؟ می گفتم نه من که این جا نبودم. به اتاق اطلاعات که رفتیم به هر یک شماره ای دادند و به یک اتاق در سمت دیگر هدایت شدیم. در آن جا تعدادی که عمومأ مرد بودند نشسته بودند بعضی ها را در سالن انتظار ملاقات دیده بودم سلام و علیکی. چند صندلی و یک علاالدین وسط اتاق بود. صدائی گنگ از اتاقی که درش بسته بود، می آمد. هر چند دقیقه شماره ای خوانده می شد و فردی داخل اتاق می رفت و مثل آدمی که در خواب راه می رود بیرون می آمد با قدم های کوتاه و کشیدن پا بروی زمین و من هر بار از جایم به سختی بلند می شدم، جلو می رفتم و دستهایش را می گرفتم و تا دم در کمکش می کردم. به جز خودم به یک مورد خانم بر خوردم مادری که چادرش از روی سرش سر خورده و روی شانه هایش افتاده، دستانش آویزان بود وچشمانش بسته. دخترش را زده بودند. او را بغل کردم. گفت: دختر نازنینم! و من آهسته گفتم: الهی من بمیرم. او در سکوتی مرگبار اتاق را ترک کرد. چه شده؟ این ها چرا اینقدر حالشان بد است؟ چرا هیچ کس حرف نمی زند؟ در آن اتاق لعنتی چه می گذرد؟ چه کسی آن جا نشسته؟ چه می گوید؟ چه چه چه .
خودم را گول می زدم: نه بابا اون که حکم داشت نه اگه کشته بودنش تا حالا فهمیده بودیم، حتمأ ملاقاتش قطع شده نه .... هر چه تعداد نفرات کمتر می شد من بیشتر می ترسیدم، داشت نزدیک ظهر می شد شماره ی من ۳۲ بود. وقتی نفر قبل از من رفت توی اتاق تمام استخوانهایم تکان می خورد، پوست لبانم مثل خار در زبانم فرو می رفت و دریغ از یک نم رطوبت در دهانم و دستهایم مثل یخ. ته قلبم آرزو می کردم کار نفر قبل از من طول بکشد چون نمی دانستم در داخل اتاق چه می گذرد. خواهرم از وقتی به این اتاق آمدم رفت و نگفت کجا می رود بعد ها فهمیدم که او متوجه موضوع شده و رفته که به بعضی افراد فامیل زنگ بزند تا پیش مادرم باشند که وقتی ما می رسیم و خبر هو لناک را می بریم مادر دور و برش پر باشد.
شماره ی ۳۲. وای خاک بر سرم شده از جا بلند شدم دیگه هیچکس نمانده بود که به خودم روحیه بده فکر کنم نفر آخر بودم. در همین حین خواهرم رسید و با من به اتاق آمد. گفتم: تو نیا دلم برایش سوخت خیلی جوان بود ما قبلأ هم مرگ برادر را تجربه کرده بودیم.
وقتی در را باز کردم متو جه شدم منتهی به راهروی کوچکی است و بعد وارد یک اتاق شدیم برای همین هیچ صدائی بیرون نمی آمد. پشت یک میز کوچک یک پسر جوان و یک مرد مسن که قبلأ او را در مواقع ملاقات دیده بودم، نشسته بودند. از دیدن ما یکه خوردند. مرد مسن گفت: شما چرا؟ من حدود سی و دوسه ساله بودم. گفتم چرا؟ مگه من چمه؟ گفت: چیزیت نیست ولی برو بگو یه مرد بیاد. گفتم: یعنی چی مرد؟ ما مرد نداریم. گفت: برو بحث نکن. گفتم حاجی ما مرد نداریم برادرم خارجه پدرم هم مریضه. گفت: به هر حال نمیشه اون یکی که اصلأ و به خواهرم اشاره کرد. من به خواهرم گفتم که بیرون برود. او که دیگر براش مسجل شده بود چه اتفاقی افتاده، بدون مقاوت رفت. گفتم: حاجی بگو هر چی هست من طاقتشو دارم. نگاه عمیقی به من کرد انگار می خواست مطمئن شود که من راستی راستی پر طاقتم یا نه. گفت: بشین! و مرا به یک نیمکت که روی آن یک پتوی سربازی انداخته شده بود هدایت کرد. پاهایم بد جوری بی حس شده بود. لرز داشتم رفتم نشستم. یک دفتر که بیشتر شبیه دفتر حضور غیاب مدرسه بود جلوش باز بود. پرسید:اسمش؟ گفتم و بعد انگشت نشانه اش را روی یک لیست به سمت پائین حرکت داد وای نه نه نه چقدر خودخواه شده بودم کاش اسم او نباشه پس اسم کی باشه خوبه؟ چه فرقی می کنه این ها اسمه، اسم آدم هائی که کشته شده بودند آدم هائی که همه واسه خانواده شون عزیز بودند برادر، همسر، خواهر، مادر پدرهای ما. صفحه ی اول دوم سوم چهارم. انگشت متوقف شد، نه نه نگو نگو خودم می دونم به زبون نبر. سرم گیج می رفت و چشمانم سیاهی. بهم زل زد. گفتم: کشتین ش؟ گفت: ما نمی کشیم ما اعدام می کنیم. گفتم: خب اعدامش کردین؟ گفت: روز شنبه چادر سرت کن برو در بزرگ اوین اول وقت اونجا بهت میگن، فعلأ هم به خونه چیزی نگو.
صد کیلو شده بودم و از کمر بی حس. خواهرم توی در ظاهر شد و به سمت من آمد. بلند شدم و به سختی به خودم مسلط شدم. دلم می خواست آنقدر فریاد بزنم که کوه های اوین بلرزند، دلم می خواست آنچنان نعره بزنم که صدایم به همه ی خانه های تهران برسد به همه ی خانه های ایران و جهان. چرا هیچ کس نمی داند چه شده چرا من تا امروز نفهمیده بودم چرا در خواب خرگوشی بودیم. چرا چرا؟
آنچنان بغضی داشتم که می توانست همه ی وجودم را منفجر کند می توانست گلویم را پاره کند ولی فرو خوردم و آرام بیرون آمدم. نگاه حاجی روی من میخکوب شده بود، به جرئت می توانم بگویم یک جورائی می ترسید، نمیدانم توی نگاهم چی بود. بلند شد و ایستاد. نمی دونم چرا ولی یادم است که تا وقتی از در بیرون رفتم، ازم چشم بر نداشت. وارد حیاط که شدم فریاد هایم بیرون زد سرباز کرد نفهمیدم چطور ولی حنجره ام قدرتی پیدا کرد بود که خودم هم باور نداشتم، میکشم شون، انتقامتو می گیرم، چرا کشتین ش؟ چرا چرا؟ و خیلی حرفای دیگر. صدای اذان می آمد طوری تنظیم کرده بودند که برای اذان کارشون تموم بشه چون بعد از ما در را بستند و برای نماز بیرون آمدند. حاجی به من که رسید گفت: چیه گفتی طاقتشو داری مگه نگفتی پس چرا توزرد در اومدی؟ گفتم: توزرد توئی نا مرد. تو زرد توئی. حاجی خواست به من حمله کند که جوانک همراهش جلوشو گرفت و گفت: حاجی اذانه صلوات بفرست.
چند تن از کسانی که برای ملاقات آمده بودند به سمت من آمدند. خانمی گفت: بسه آروم باش! و فردی که گمان کنم پسرش بود مرا روی نیمکت حیاط نشاند و رفت کمی برایم آب آورد. آنها با اصرار ما را سوار کردند و به سمت خانه ما حرکت کردند. من حالا با خیال راحت داد می زدم و گریه می کردم و خواهر کوچکم هم خیلی سوزناک گریه می‌کرد، قیافه اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. مسافتی که رفتیم و من کمی تمرکز پیدا کردم، گفتم: مگر شما ملاقات نداشتید پس چرا دارین با ما میاین؟ خانم گفت مهم نیست عزیزم. گفتم: نه مهمه ملاقات خیلی مهمه شاید آخریش باشه نه برگرد برگرد.
به اصرار در ماشینی کرایه نشستیم و به سمت منزل رفتیم. راننده آژانس متوجه حال بد ما شد و گفت: می تونم بپرسم چی شده؟ و من هم با بی حوصلگی براش گفتم. به شدت متأثر شد و خیلی اظهار همدردی کرد. به نزدیکی منزل که رسیدیم باز ضربان قلبم که فروکش کرده بود، بالا رفت و اضطراب دوباره به من روآورد وای من چگونه با همسرت برخورد کنم؟ با مادرم؟ پدرم؟ وای وای من.
نزدیک منزل که رسیدیم همسر برادرم را از دور دیدم که داشت به سمت خانه می رفت، ماشین را نگهداشتیم و سوارش کردیم. هنوز هیچ حرفی نزده بودیم که همه چیز را فهمید رنگش پرید و مثل همیشه ساکت و متین سرش را پائین انداخت و فقط گفت می دونستم. مادرم روی پله ی دم در منتظر نشسته بود ما را که دید از جایش بلند شد به او هم هیچ نگفتم. خیلی ها آمده بودند. پدرم هم رسید و هنوز صدایش توی گوشم مانده: دختر خدا خیرت بده خیالمونو راحت کردی مردم از بس اضطراب کشیدم و حرف تلخ شنیدم، می ترسیدم مردم واسمون حرف درست کنن خب خدا رو شکر روسفید شدیم.
در فکر شنبه بودم که باید بروم درب بزرگ اوین.
منبع : سایت بیداران

 

 


او فقط سیزده سال دارد


نیمه شب زنگ خانه به صدا در می آید، مادر که هشیارتر است بر می خیزد و برای باز کردن در پیشقدم می شود.
زنگ ممتد همه خانواده را بیدار می کند، گام های مادر سنگین تر، دستانش یارای بازکردن درب را ندارد، بر در می کوبند دو مامور زن و دو مامور مرد وارد خانه می شوند و سراغ دو دختر نوجوان خانه منیره پانزده ساله و سعیده سیزده ساله را می گیرند.
منیره که در خواب بوده و نمی داند چه خبر است هراسان به ماموران زنی که او را به دیوار چسبانده اند و تفتیش بدنی می کنند نگاه می کند.
مادر می گوید: او خوابش سنگین است، وحشت زده است، در خواب بوده، چیزی برای پنهان کردن ندارد.
ماموران سراغ سعیده را می گیرند مادر می گوید: او به شهرستان رفته نزد خواهرش که تازه زایمان کرده است. ماموران می گویند: فردا او را باید تحویل دهید و منیره را با خود می برند.
خانه در سکوت فرو می رود مادر تا صبح پلک نزد، صبح فردا چادرش را بر سر می کند و سبد خریدش را بر می دارد و از خانه خارج می شود.
به خانه دختر بزرگش که در همان نزدیکی بود می رود.
دختر می گوید: مادر این وقت صبح اینجا چه می کنی!
مادر می گوید: می خواستم به بازار سبزی بروم خواستم ببینم توچیزی لازم نداری!
رنگ مادر پریده بود و لبهایش می لرزید خود را به اتاقی که سعیده در آن بود می رساند دخترک در خواب بود مادر روانداز او را مرتب می کند و دستی به گیسوانش می کشد و به آرامی می گوید: سعیده
دختر چشمانش را باز می کند با دیدن مادر چشمانش برق می زند و با لبخند می پرسد:
ساعت چند است؟
مادر می گوید: دیشب ماموران منیره را با خود بردند لباس بپوش نزد خواهرم در شهرستان برویم. سعیده که هنوز گیج خواب بود ونمی دانست که مادر را در خواب می بیند یا بیداری!
به لباس هایش دستی می کشد و می گوید همین خوب است مادر سبد خریدش را بر می دارد و دست دخترکش را به دست می گیرد و از خانه خارج می شوند.
پشت درب در انتظار آنان بودند! مادر می لرزد و دست دختر از دستش رها می شود.
مامور می گوید: می دانستیم او را فراری می دهی!
مادر می گوید: او فقط سیزده سال دارد
  • درود
    او فقط سیزده سال دارد ...
    جنایتی دیگر علیه کودکان و نوجوانان این مرز بوم با آرزوی اینکه آنها از بند رها شده باشند .
    سپتامبر ۲, ۲۰۱۱، ساعت ۲۲:۲۳