صفحات

دیباچه

مادران پارک لاله/اسلو(حامیان مادران عزادار ایران/اسلو)در تاریخ سوم بهمن 1388 در اسلو برای حمایت و همراهی با مادران ایرانی شکل گرفت و تا امروز با همه ی فراز و فرودهای خود و تا روز تحقق خواست مادران پارک لاله در ایران ادامه خواهد یافت

مادر شبنم سهرابی در دیدار با جمعی از مادران پارک لاله:

پس از 17 روز فهمیدم دخترم در پزشکی قانونی کهریزک است. هیچ کس جواب مرا نداد و در نهایت گفتند بیا دیه ات را بگیر و برو پیرزن!



مادران پارک لاله : دیروز 13 تیرماه، با تعدادی از مادران به دیدار مادر شبنم سهرابی رفتیم، شبنم زنی 34 ساله و مادر دختری خردسال بود و اکنون این کودک در دنیایی که خشونت جای مهرورزی را گرفته است، تنها مانده است. شبنم زنی زحمتکش و جسور بود و یک ماشین پراید سفید داشت که با آن کار می کرد ، او راننده سرویس مهد کودک بود.

خانه بسیار ساده و کوچک بود و در گوشه ای از آن عروسک های خاک خورده نگین دختر شبنم، توجه همه را جلب می کرد و دل آدم را به درد می آورد. نگین در خانه نبود و گویا خانواده ای نگهداری او را به عهده گرفته اند.

رفتیم تا شاید مرهمی باشیم بر دل مادری داغدار که دختر جوانش را از دست داده و کودکی بی مادر برایش باقی مانده است. حال و احوالپرسی مرسوم را به جا آوردیم و خواستیم کمی برایمان از جریان کشته شدن جگرگوشه اش بگوید. همه با صمیمیت کنار هم نشستیم و منتظر کلام مادر، مادر شروع به حرف زدن کرد.

مادر شبنم سهرابی

"شبنم را زیر ماشین نیروی انتظامی له کردند (مشاهده ویدئو) و کشتند ولی علت مرگش را نوشتند برخورد با جسم سخت " خبر فاجعه بار است و مادر با همه سنگینی غمی که بر دلش خانه کرده است، از آن روزها می گوید، از زمستان 88، از روز عاشورایی که حاکمان اسلامی با باتوم و گاز اشک آور و اسلحه و تمامی تجهیزات، علیه مردمی با دست های خالی، انسان هایی آزادیخواه که برای گرفتن ابتدایی ترین حقوق خود، به خیابان آمده بودند، اعلام جنگ دادند و به وحشیانه ترین شکل ممکن به مردم بی دفاع حمله کردند.

مادر می گوید" مگر روز عاشورا خون ریختن حرام نیست؟ در این روز حتی اگرجنگ هم باشد، می گویند مسلمانان آتش بس می دهند. پس چگونه دختر عزیز مرا که برای همراهی با مردم به خیابان رفته بود، به خاک و خون کشیدند؟ چگونه پلیس یک کشور که باید امنیت را برای مردم برقرار کند، مردم را در خیابان می کشد؟ ولی هیچ کس پاسخ گو نیست. دخترم را مردم دیدند که ماشین نیروی انتظامی از رویش رد شده بود. همه این صحنه را دیدند، ولی مسئولین قبول نمی کنند و می گویند بیا دیه بگیر برو!

اگر شما نکشتید، اگر به دستور شما نبود، پس چرا می خواهید دیه بدهید؟ مادر شبنم می گوید بعد از دو روز فهمیدم که دخترم کشته شده است. چون خانه های ما از هم دور بود. شبنم غرب تهران بود و ما در شرق بودیم.

شبنم روز عاشورا به همراه دخترش و یکی از دوستانش به خیابان می رود. آن روز اعتراضات شدید بود و شبنم را در خیابان شادمان زیر ماشین نیروی انتظامی له می کنند و می کشند. آخر به چه جرمی؟ سیدعلی حبیبی، برادر زاده موسوی نیز در همین حوالی تیر می خورد.

آری آن روز نه تنها شبنم، بلکه چندین نفر را به همین شکل در مناطق دیگر تهران می کشند. امیرارشد تاجمیر، شاهرخ رحمانی و شهرام فرج زاده که توسط ماشین نیروی انتظامی زیر گرفته و کشته می شوند و چندی نفر دیگر از جمله مصطفی کریم بیگی را به ضرب گلوله می کشند.

مادر شبنم می گوید: دوستش به دنبال شبنم به چند بیمارستان رفت، ولی جوابی ندادند و گفتند باید خانواده اش بیاید. خلاصه دوستش به کمک نوه ام هر طور بود خانه ما را پیدا می کند. ولی ما سه ماه بود از آن خانه رفته بودیم. به خانه خواهرم میروند و دوستش جریان را می گوید.

خواهرم زنگ میزند بیا خانه ما، من اول نمی خواستم بروم خلاصه به اصرار خواهرم رفتم و دیدم نوه ام انجاست، ولی از مادرش خبری نیست و همه هم ناراحت هستند. خلاصه ماجرا را گفتند و من دیگر نفهمیدم چه شد و چه بر ما گذشت که توان گفتنش نیست.

به بیمارستان رفتیم، ما را از این بیمارستان به آن بیمارستان فرستادند، به کلانتری شادمان و چند کلانتری دیگر رفتیم و به همه جا سر زدیم، عاقبت پس از 17 روز فهمیدم دخترم در پزشکی قانونی کهریزک است. بعد به ما زنگ زدند که برای تحویل و دفن جنازه بیایید و مرا به کهریزک بردند و بقیه به بهشت زهرا رفتند و منتظر شدند.

یک جنازه آوردند به من گفتند این دخترت است، گفتم رویش را باز کنید این دختر من نیست، شبنم هیکلی و چاق بود و دیدم یک پسر جوان است که بعدا فهمیدم مصطفی کریم بیگی بوده و بعد یک جنازه دیگر آوردند، دیدم هیکلش مثل شبنم است ولی نامردها نگذاشتند درست ببینمش تا چشمم به صورتش افتاد،کیسه را بستند، البته تا این کارها انجام شود، چهار بعد از ظهر شده بود. خواهرم از بهشت زهرا زنگ زد گفت هوا تاریک شده و همه رفته اند، فقط ما چند نفر مانده ایم. من هم به یکی از ماموران گفتم بهشت زهرا تاریک شده و همه رفته اند، پس کی میخواهید بروید؟ گفت ما خودمان می دانیم و به موقع می رویم.

یکی از مادران پرسید، شما تنها رفتید؟ پدر شبنم همراه شما نبود؟ مادر گفت من از پدر شبنم هفت ماه پیش جدا شده بودم و پدرش خبر نداشت. من به همراه دخترانم و خواهرانم دنبال کارهایش رفتیم. خلاصه آمبولانس راه افتاد و رفتیم بهشت زهرا قطعه 86، همه جا تاریک بود. می گویند جنازه را شستیم ولی می دانم دورغ گفتند، چون 5 دقیقه هم طول نکشید.

خلاصه ما را روی قبری بردند و یک لامپ روشن کردند و یکدفعه دیدیم تعداد زیادی که از خودشون بودند دور ما حلقه زدند، خواهرم گفت بگذارید ما رویش را ببنیم. کمی رویش را کنار زدند و زود جمع کردند و نگذاشتند من ببینم. گفتند کافیه! خلاصه جنازه را دفن کردیم و کسی هم خبردار نشد. ما را تهدید کردند که مبادا سر و صدا کنید و مراسم بگیرید. روز سوم مراسم نگرفتیم، ولی کمی غذا درست کردیم و پخش کردیم .

خلاصه چندین بار رفتم این دادگاه و آن دادگاه، با مادران دیگر رفتیم. خانوادهای زندانیان همه می آمدند. ولی تا به حال کسی جوابی به ما نداده است. البته آن روزهای اول از دفتر اطلاعات زنگ زدند و من را خواستند، رفتم توی خیابان ولیعصر چند نفر نشسته بودند گفتند چی شده، من هم تمام ماجر را گفتم. آنها هم تهدید کردند که بهتر است ساکت باشی.

مگر چه می خواستند که پاسخ شان کشتن بود. هیچ کس جواب مرا نداد. مگر من مادر نیستم، حتی بدیدن آقای دولت آبادی رفتم، اصلا محل نگذاشت و با اخم پرسید چه می خواهی؟ گفتم دخترم کشته شده. من می خواهم بدانم چرا؟ گفت کی دخترت را کشته؟ گفتم ماشین نیروی انتظامی در روز عاشورا. گفت کی این حرفها رو زده؟ گفتم همه مردم که دیدند. گفت خب حالا چکار کنیم، بیا دیه ات رو بگیر برو پیرزن. گفتم دیه نمی خواهم.

هنوز از خود میپرسم چرا؟ مگر دختر من یا بچه های دیگر چه گناهی کرده بودند؟