ما
دست دردست هم
ازبندتمام اسارت ها رها خواهیم شد
ما پرنده ای خواهیم شد
ما پرنده ای خواهیم شد
و قفسها راخواهیم شکست
دیری نخواهد گذشت
دیری نخواهد گذشت
که درآسمان آبی پروازخواهیم کرد
و پرواز رابه فرزندان خود خواهیم آموخت
و پرواز رابه فرزندان خود خواهیم آموخت
نفسم را
بند می آورد
گره ِ روسری ام
.....
نفسم را بند می آورد
گره روسری ام
نفسم را بند می آورد
نفسم را بند می آورد
بالاپوش اجباری بر تنم
نفسم را بند می آورد
نفسم را بند می آورد
قوانین ضد زن ارتجاعی در برم
نقسم را بند می آورد
نقسم را بند می آورد
زور و تزویر و سر نیزه بالای سرم
نفسم را بند می آورد
نفسم را بند می آورد
تبعیض های بی حد و اندازه
بر تمامی تار و پودم
نفسم را بند می آورد
نفسم را بند می آورد
خفه کردن صدایم
و هر آنچه می خواهم به زبان بیاورم
نفسم را بند می آورد
نفسم را بند می آورد
شکنجه و زندان
و حلق آویز کردن یاران و همراهان دور و نزدیکم
ولی
دیگر نمی گذارم نفسم را بند بیاورند
و می خواهم فریاد بزنم
و راه زندگی ام را خودم انتخاب کنم
و می خواهم
و می خواهم
آن طور که دوست دارم بخورم، بیاشامم، بپوشم، کارکنم،
نفس بکشم، بنویسم، دوست بدارم و زندگی کنم
و می خواهم حق زندگی کردن داشته باشم،
و می خواهم حق زندگی کردن داشته باشم،
بدون آنکه حق زندگی دیگران را سلب کنم
و آن را به دست خواهم آورد
من شاعر نیستم ولی تکه شعر کوچک دوستمان، مرا به گفتن این کلمات که از دلم برآمده تشویق کرد.
یک مادر داغدار
0 comments: