صفحات

دیباچه

مادران پارک لاله/اسلو(حامیان مادران عزادار ایران/اسلو)در تاریخ سوم بهمن 1388 در اسلو برای حمایت و همراهی با مادران ایرانی شکل گرفت و تا امروز با همه ی فراز و فرودهای خود و تا روز تحقق خواست مادران پارک لاله در ایران ادامه خواهد یافت

منصوره شرف زنان ایران است

7/01/2011 03:46:00 AM
اکنون هیجده روز است که منصوره بهکیش، از حامیان مادران پارک لاله در زندان اوین بازداشت است. به رسم احترام و برای نشان دادن همبستگی مان با وی و برای این که همواره در یادهای نگران ما و در چشم های پر از دلتنگی مان تصویری از مهربانی هاش دو دو می زند. ما جمعی از دوستان و همراهان اش، نبض دل هامان را به کلام آوردیم . به امید رهایی هرچه زودترش.





1)
مثل رفيق...
به سلول تاريكي وارد مي شوم كه در انتهاي بند قرار دارد و از هيچ نوع روشنايي برخوردار نیست. پتوهايم را به زمين مي گذارم و كورمال كورمال در گوشه اي مي نشينم؛

چشمم كه به تاريكي عادت كرد توانستم اطرافم را ببينم، سلول كوچكي بود. در كنار چند زن ميانسال قرار گرفته بودم كه تا حال هيچكدامشان را نديده بودم. استرس واضطراب داشتم .دلم مي خواست گريه كنم ترسيده بودم. اينكه شب را بايد آنجا بمانم ناراحتم مي كرد. هم سلولي هايم خود را معرفي كردند. سهيلا و معصومه شهناز ومريم خانم و آخرين آنها منصوره بهكيش بود.

منهم خودم را فروغ معرفي كردم. منصوره ميگويد : ما سي نفر هستيم كه همه را با هم در پارك لاله گرفتند و به اينجا آوردند. پس تو تنها نيستي. تازه ما مراقبت هستيم ! حرفهايش به من دلگرمي مي دهد و آرام مي شوم.

هوا سرد شده بود و سرماي سلول افزايش پيدا كرده بود. منصوره مي گويد :براي آن كه گرم شويم بهتر است بخوانيم . صداي گرم و دلنشين اش و موهاي نقره اي اش مرا به ياد عصمت دلكش خواننده نسل قديم مي اندازد. خيلي حرفه اي مي خوانند و پردرد. صدايش هيچ گونه لرزشي نداشت قوي ومحكم. گاه سرود نيز ميخواند. آفتابكاران جنگل!

اين سرود سرو صدايي در بند به پا كرد و همه به وجد آمده بودند و با هم مي خواندند (سر اومد زمستون ) همه آنان كه منكر شده بودند همديگر را مي شناسند با اين سرود خود را نشان دادند. گو اين كه اين سرود شناسنامه ايست براي آ زاديخواهان. خوشحال بودم كه در آن جمع قرار گرفتم. آخرين روز براي بازجويي نزد قاضي رفتیم. بازجويي او طول كشید. وقتي بيرون آمد، از او ميپرسم :چرا اينقدر طول كشيد ميگويد: مرا شناختند !
پس از آن بارها او را ديدم مثل مادر بود مثل خواهر مثل دوست مثل رفيق..........







2)
نه می بخشم نه فراموش می کنم!

جنگ تمام شده بود ولی متاسفانه اخبار ناراحت کننده ای تمام اذهان را پر کرده بود، ملاقات ها قطع شده بودند، همه نگران بودند نمیدانستند چه اتفاقی قرار است بیفتد. کسانی که آزادی زندانیشان نزدیک بود از این مسئله که ملاقاتشان قطع شده است نگران بودند. بچه ها بی تاب آمدن مادران وپدرانشان، همسرها بی تاب آمدن همراه شان برای ادامه زندگی و مادران و پدران بی تاب آمدن فرزندانشان روز شماری می کردند.

تا اینکه جسته و گریخته اخبار وحشتناک اعدام های دسته جمعی به گوش رسید. خیلی وحشتناک بود، نمی خواستیم باور کنیم. ولی حقیقت داشت، در هیچ جای تاریخ چنین وحشیگری ای سابقه نداشت. برای تمامی زندانیان چه آنان که حکم داشتند و چه آنان که حکم شان تمام شده بود، دادگاههای چند دقیقه ای بر پا شد و قلع و قمع انسان های فرهیخته فقط به جرم انسانیت و دگر اندیشی شروع شد.

تاریخ هم از روی مردم ایران یقیناً خجل است. چگونه می خواهد پاسخ این وحشیگری را به آیندگان بدهد. نمی توانم آن روزها را کاملاً به تصویر بکشم فقط بغض، فریاد در گلو، گرد غم و سکوت مرگبار ...

در این روزها بود که برای اولین بار منصوره بهکیش را دیدم او که قبلاً هم دژخیمان فقط به جرم دگراندیشی عزیزانش را اعدام کرده بودند، جزء کسانی بود که قرار بود عزیزان دیگری را از او بربایند. در تابستان خونبار67 ، هر لحظه خبر اعدام عزیزی به گوش می رسید و خانواده جدیدی عزادار می شد. باور کردنی نبود همه نگران و منتظر شنیدن اسم عزیزانشان بودند. البته هیچ فرقی نمی کرد تمامی آنان فرزندان پاک و با شرف این کشور بودند که با داس اهریمن خونخوار درو می شدند.

مادر بهکیش ها که تا آن زمان 3 فرزند و یک دامادش را در راه رسیدن به آزادی از دست داده بود، نگران، منتظر خبری از دیگر فرزندان اسیرش بود. تا اینکه متاسفانه خبر اعدام علی و محمود را هم به او دادند. عمق فاجعه قدری بود که گفتنی نیست .

وقتی فرزندت بیمار می شود وقتی از او بی خبری، بی تاب می شوی. چگونه می توانم تحمل، شکیبانی و شهامت مادر 6 شهید را برایتان بنویسم. تنها کسی که می توانست تسلی بخش دل داغدیده این مادر با شهامت باشد منصوره بود. او تمامی این سالهای خفقان، با شجاعت لحظه ای از مبارزه برای افشای این جنایت دست بر نداشت.

او یار تمامی مادرانی است که عزیزانشان را از دست داده اند. بارها او را برای اینکه ساکت باشد فراخواندند، به دلیل جسارتش مدام زندگی را برای او سخت می کنند، مانع خروجش ازکشور شدند و به هر شکلی می خواهند او را به زانو در آورند. ولی منصوره با آن چهره مهربان و دوست داشتنی همچنان استوار بر اعتقاداتش پابرجاست.

به امید اینکه منصوره عزیز یار واقعی همه داغدیدگان هر چه زودتر به کانون گرم خانواده بازگردد و تسلی بخش مادر بهکیش وتمامی مادران داغدیده باشد.




3)
برگرد! می خواهم بگویم که مواظب نبودی!

یکی از آخرین روزها بود قبل از اینکه دستگیرش کنند. برایم نوشت :
- اوضاع جسمانی بهتر است؟
نوشتم :
- ‫بهتر که نه ولی سعی می کنم بهش فکر نکنم!
- خوبه ولی به سلامتی ات هم فکر کن!
- ‫فقط سردردهاش اذیت می کنه ‫حتما . ‫ممنونم . زبان دکترهای اینجا رو درست و حسابی نمی فهمم . به خصوص که روانپزشک یا روان کاو باشد.
- ‫می خوای از اینجا یکی ویزیت ات کنه و برات دارو بفرستیم ؟
- می شه مگه ؟
- نمی دونم مثلا حالاتت رو به یک دکتر بگی. نمی دونم من با یکی از بچه ها که پزشک است صحبت می کنم ببینم می شه.
- باشه اگه می دونی می شه من حرفی ندارم.
- ‫خوب من برم بخوابم الان ساعت داره نزدیک چهارو نیم می شه. تو هم برو به کارهات برس.
...
مثل همیشه به هم گفتیم که مراقب خودت باش. با این که می دانستم بیش تر از من مراقب است، بیش تر نگران او بودم و از روی شم بو برده بودم که همین روزهاست، ایمیل را باز کنم برایم نوشته باشند که دستگیرش کردند.

شاید او هم نگران من بود. نگران سردردهای من. جایم که امن بود. مادرانگی از تمام این حرف ها می بارید و مهربانی سرشارشان می کرد. برایش با دقت حالاتم را نوشتم به تمام انسانیت و عاطفه موجود در تمام حرف هایش هر روز فکر کردم و هنوز فکر می کنم.

بعد به این نتیجه رسیدم که آن ها که انسان ترند حتما برای رژیم خطرناک ترند. بعدتر به خودم گفتم نتیجه درستی گرفته‌ای هر چیزی با ضد خودش از لحاظ منطقی نمی سازد و این موضوع دوطرفه است.

دو سه روز بعد بود اگر اشتباه نکنم بیستم خرداد، که برایم نوشت :
- دوستم پیغام داده که فکر کنم افسردگی شدید و اضطراب داره ولی نمی دونه چه طوری دارو بفرستیم؟

تا می آمد به مساله دارو برسد، یک جوری بحث را منحرف کردم و نگذاشتم دوباره وارد این موضوع شویم. شاید با خودش می گفت که فردا یا پس فردا دوباره از من می پرسد و نمی دانست که پس فردا همان روزی است که برای همه انسان های آزادی خواه در این جهان نا به کار بالاخره از راه می رسد و خیلی هم فرقی ندارد. یک بار و دوبار و اتفاقی هم نیست.

از راه می رسد و فقط شدتش فرق دارد. میله ها را با خودش می آورد و تمام توانایی یک انسان را که صرف تغییر تبغیض ها و هموار کردن راه آزادی ها می شد به نیروی مقاومتی بدل می کند. به مقاومتی که باید در برابر بازجویی و توهین و اتهام های واهی بایستی و از انسان بودن و راه رهایی بشر دفاع کنی.

توانایی و انرژی انسان ها در جوامع دیگر اگر چه به شدت و تحت خشونت سرمایه داری در راستای تغییرات بورژوایی جامعه به اصطلاح آزاد صرف پیشرفت همان سیستم می شود؛ اما به شدت از بربریت موجود در رفتار رژیم جمهوری اسلامی و خشونت سیستماتیک سرکوبگرش جداست. چرا که توانایی تغییر و انرژی انسان در ایران امروز یا سرکوب می شود یا صرف مقاومت در برابر این سرکوب. حالا نتیجه از این اتلاف انرژی و گذران تاریخ تنها طول بیش تر حکومت و تباه شدن نسل های فراوان باشد چه باک ! تازه اگر جان‌ات را نگیرند که حق زندگی مردم هم با نماینده خداست.

به رشوه‌گیری‌های کلان، رانت‌خواری‌های بزرگ، حجم وام‌های پس داده نشده، تجاوزهای گروهی، زندان های پر، کهریزک، احکام اعدام، شکنجه و سنگسار، گارد ضدشورش تا دندان مسلح، قاتلین معترضین در خیابان ها، کشتار 67؛ قتل های زنجیره ای و و و و فکر که می کنم می بینم تو در زندانی و یادم می آید که تو هیچ کدام از این جرم ها را نداشتی .

هیچ کس زیر شکنجه های تو نمرده است. در نماز جمعه دستور قتل مردم را صادر نکرده ای و مال ملت را هم نخورده بودی و پول نفت شان را اسلحه نخریده ای. مادران روزمره لعن و نفرین ات نکرده اند و دنیا تو را دیکتاتور و ادمکش نمی داند.

تو جرمی نداری! برای همین است که سربازان گمنام و پُرنام تو را می شناسند و می توانند توی خیابان ولی عصر میان آن همه جمعیت شناسایی ات کنند. میان همه مجرمینی که خیابان ها را پر می کنند تو پیدا بودی و این هیچ عجیب نبود که سراغت آمدند.

عجیب این است که در مملکتی بی گناهان کم تر جرات می کنند میان ان همه مجرم در خیابان باشند. ولی تو بودی . چون تو به راه انسان های بزرگ و راه سازندگی تاریخ به دست های ما ایمان داری.

خبر دستگیری ات را که تنطیم کردم و خواستم عکسی از تو کنارش باشد. موهای سپیدت و لبخندی که روی صورت نشسته بود اشک را بر چهره‌ام جاری کرد. نه ! برای تو نبود. در برابر تو مقاوم تر از آن هستم که اشک بریزم. برای خودم بود که جایم امن است و نمی دانم چرا این درد را باید بکشم . شاید هنوز باید بگویی که مقاوم تر باشم.

منصوره جان! هنوز سردردهایم نرفته اند و هی گاهی اوقات هجوم می آورند و تو دسترسی نداری که حالم را بپرسی و لبخند بر لبانم بنشیند.

دسترسی ندارم که برایت بنویسم که سعی کرده‌ام حالم بهتر باشد و بهتر شده است. این جا پشت این صفحه نشسته ام و انگشتانم صفحه های ایمیل را هی تازه می کند تا بنویسند که داری آزاد می شوی و لبخند صورت ام را بپوشاند و بگویم دیدی مراقب نبودی.







4)
منصوره بهكيش را آزاد كنيد!

اولين باري كه او را ديدم آذرماه 1388 بود. محل: بازداشتگاه وزرا.

ماموران سرسپرده حكومت جهل حدود 30 زن را به جرم حمايت از مادران و خانواده هايي كه در درگيري هاي بعد از كودتاي 22 خرداد 88 داغدار كشته يا آسيب ديدن شديد فرزندان خود بودند دستگير كرده بودند.

سه روز و دو شب را در كنار يكديگر در سلول هاي سرد و تاريك آن جا گذرانديم. فرصت خوبي بود براي ما تا با يكديگر آشنا شويم. همه در اضطراب دوري از خانواده و اين كه بالاخره چه خواهد شد. منصوره اما بيش از هر كس نگران مادر خود بود.

شامگاه روز سوم آزاد شديم خشنود بوديم هم از آزاد شدن هم از يافتن دوستاني صادق، صادق ترين آن ها منصوره بود. چندي بعد دوباره اين توفيق اجباري را يافتم كه چند روزي ديگر با او هم سلول باشم. او باز هم بيش از هر عضو ديگر خانواده نگران مادرش بود. علت اين نگراني را نمي فهميدم چون ظاهرا مادرش نه اسير بستر و ناتوان و نه دچار اختلال حواس بود. توضيحي نمي داد فقط مي گفت نمي دانم الان كه تنهاست چه كسي به او سر مي زند و آيا داروهايش را به موقع و سر وقت مي دهند.

در آن مدت فرصت بيشتري شد تا همديگر را بشناسيم او چون كوهي استوار و محكم بود. حتي لحظه اي را براي روحيه دادن به بقيه و كاستن ناراحتي آنان از دست نمي داد. بعد از چند روز از آن جا هم بيرون آمديم. اين بار پيوندهاي دوستي ما محكم تر شده بود ولي هنوز در مورد سرگذشت همديگر چيزي نمي دانستيم.

بعد از آزادي فرصتي يافتم تا او را با جستجوهاي اينترنتي بشناسم. آن وقت بود كه دريافتم اين خانواده طي سال هاي سياه دهه 60 چه داغ هاي سوزاني را تحمل كرده اند. دليل نگراني بيش از حد او براي مادرش را يافتم، او نمي خواست اين دستگيري ها دوباره خاطرات تلخ آن دوران را براي مادر مهربان و صبورش تداعي كند.

چندي بعد به ديدار مادرش رفتم زني بزرگوار، مقاوم و صبور. آن قدر صبور كه هنگام يادآوري خاطرات سياه مرگ عزيزانش حتي از گفتن نفريني كه زناني به سن او فراوان بر زبان دارند، پرهيز مي كرد. بله انساني بزرگ و روحي متعالي كه فرزندان استوار و با شهامت چون منصوره و ديگر خواهر و برادرانش را در دامان پاك خود پرورده بود.

امروز اما چهاردهمين روزي است كه منصوره براي چندمين بار بازداشت شده، او را به اوين منتقل كرده اند. اتهامش را نمي دانم، شايد قدم زدن در خيابان يا شايد چون او كسي نيست كه شاهد ظلمي باشد و سكوت كند. در اين مدت سه بار با منزل تماس گرفته و هر بار اطلاع داده كه حالش خوب است و احتمالا يكي دو روز بعد بيرون مي آيد ولي هنوز نيامده، اين چشم انتظاري بيش از هر چيز مادرش را مي آزارد.

او سخت دلتنگ دخترش است. او شايد ديگر تحمل ادامه اين ظلم را نداشته باشد و اين بار بخواهد با صداي بلند از خدايش كمك بخواهد. روي سخنم با آناني است كه منصوره را در بند كرده اند. از آه مادر منصوره و دادخواهي او بر حذر باشيد. اين صداي مظلومي است كه بارها و بارها تيغ ظالمين قلب او را زخمي كرده است.

اين آه دامان پر از ننگ شما را كه سي سال است برجان و مال و آبروي مردم كشور من مي تازيد و كمر بر نابودي اين سرزمين بسته ايد خواهد گرفت. دير يا زود شما رفتني هستيد پس نگذاريد كه صبر صبورترين مادران اين سرزمين لبريز شود و طومار ننگين شما را درهم بپيچد. به خود آئيد و تا دير نشده منصوره را آزاد كنيد.







5)
منصوره کیست؟

خاطرات تنها گنجینه ای ست که برای انسان به جا می ماند و سال ها می توان با خوب و بدش زندگی کرد.
سال 88 بعد از انتخابات که تعداد زیادی ازجوانان دستگیرشدند ویا درخیابان ها کشته شدند. زنان بسیاری برای اعتراض به این کشتار، همراه خانواده های جانباختگان سال 88 و سالهای دورتر در پارک لاله جمع شدند. خبردرشهر پیچید که زنان سیاهپوش برای اعتراض شنبه ها در پارک لاله تهران جمع می شوند و درسکوت درحالی که همه لباس سیاه برتن وشمعی دردست دارند دور آب نمای این پارک درسکوت راه میروند.

من هم نمی توانستم ساکت بنشینم. باید می رفتم و از نزدیک می دیدم و رفتم. شنبه ها سعی می کردم خودم را برسانم. پاییز بود و روزها کوتاه زود هوا تاریک می شد و کم کم برگ های خزان زده منظره زیبایی به پارک می داد ومن که همیشه پاییزپارک را از بهار و تابستان بیشتردوست دارم، بهانه ای بود که هم صدا با دیگران فریاد بزنم. البته فریاد ما خاموش بود.

روزبه روز تعداد زنان که خود مادر بودند و یا خواهر و یا همسرو به مادران داغدیده میپیوستند افزوده می شد. یکی ازشنبه های پاییز که من دیرتررسیدم، دیدم چهره پارک به شکلی دیگراست ومردانی که همیشه روی نمیکت های پارک می نشستند ونظاره گرحرکت ما بودند و گاه به ما آفرین میگفتند و گاه دردلی میکردند، گفتند: دوستان شما راگرفتن داخل نرو برگرد.

اول فکر کردم شاید مامورین لباس شخصی این شایعه را پراکنده کرده اند. جلوتر رفتم چهره ای آشنا ازهمین مردان مسن که برای کشتن وقت های بیکاری خود به پارک می ایند گفت نرو. همه را میگیرند. قدم هایم سست شد گفتم برای چه ما که کاری نداریم، حرفی نمی زنیم. گفت به هرحال می دانی که این ها با همه چیزمخالف اند و ازهمه چیز وحشت دارند... وشماهم برگرد کسی نمانده یا دستگیرشدند یا رفتند.

با فدم هایی سنگین می رفتم و حس می کردم پاهایم تحمل وزنم را ندارد. از پارک زدم بیرون وخود را به خانه رساندم. شماره دوستی را داشتم که در پارک گاهی با هم حرف می زدیم. چون خیلی مهربان و آروم بود و به قدری آرام حرف می زد که همیشه حس می کردم آرامشی به من می دهد.

فردا به شماره اش زنگ زدم خاموش بود و بارها و بارها زنگ زدم خاموش بود. دیگر فهمیدم که اوهم جزو بازداشت شدگان است. خیلی غمگین بودم کسی را نداشتم که راجع به این دوستان سئوالی بپرسم.

با دوستی صحبت می کردم. گفت: خبر داری تعدادی ازمادران را گرفتند. گفتم: آری. شنیده ام ولی کسی را ندارم که راجع به این دوستان بپرسم و آن دوست به من گفت که منصوره بهکیش هم جز بازداشت شدگان است. می شناسی؟ گفتم: اسمش راشنیده ام و داستان زندگیش را که چگونه گردباد قدرت 6 تن ازاعضای خانواده اش را به یغما برد؛ ولی خودش را نمی شناسم. گفت: وقتی آمد باهاش آشنا شو.. و این صحبت ماند و دوستانی که فقط از روی چهره همدیگر را می شناخیتم، آزاد شدند و شنبه بعد دوباره در پارک جمع شدیم من بدنبال منصوره می گشتم. می خواستم ببینم این زن کیست که برای من اسطوره مقاومت شده بود.

بعد از این که دوستم جریان دستگیری و دو روز بازداشت اش را برایم تعریف کرد گفتم می خواهم منصوره را ببینم. تو او را میشناسی ؟ به جای جواب آری یا نه شروع کرد به خواندن شعری
ازان شبی که برنگشتی
خندیدم. گقتم: مگر متوجه سوالم نشدی. گفت چرا و منصوره با ما بود. گفتم پس او را می شناسی به من نشانش بده. گفت امروز نیامده ولی خیلی محکم است و جدی ولی مهربان و این دو روزگاهی این شعررا برایمان می خواند و مرتب از مادرش حرف می زد.

گفت نمی دانی چقدر مهربان است و با همه رنجی وغمی که در دل دارد و نگران مادر پیرش بود، به همه روحیه می داد. مخصوصا دخترکانی که از دانشگاه و یا از سرکار برمی گشتند و بازداشت شده بودند. گفتم با این حرف ها بیشترمشتاقم کردی. گفت: حالا چی شد تو یکدفعه دنبال منصوره می گردی. گفتم وقتی نگران شما بودم و با دوستی دردل می کردم، راجع به منصوره چیزهایی به من گفت ومن میخواهم با او آشنا بشوم.

منصوره آن شنبه نیامده بود و دوستم شنبه بعد وخودم شنبه بعد و مدتی گذشت بدون اینکه من منصوره را بشناسم . روزی، خانه دوستی مهمان بودیم، بعضی ازخانم ها را می شناختم. بعضی به اسم وبعضی به چهره و یکی سئوال کرد منصوره نمی اید و یکی جواب داد چرا در راه است . خیلی خوشحال شدم چه خوب شد که امدم و از خانم میزبان خیلی تشکرکردم و تعجب کرد که چرا هی ازش تشکرمی کنم. او نمی دانست دردلم غوغایی است برای دیدن زنی که فقط شنیده بودم.

زنگ زدند. چشمم به در بود . خانمی وارد شد. سوال کردم منصوره است. گفتند نه! همه حواسم به در بود تا منصوره بیاید. و او امد با همه سلام واحوالپرسی کرد. موهای نقره ای اش از زیر شال بیرون زده بود و در چشمانش یک نوع غم توام با پایداری و مقاومت موج می زد. در تمام مدت که با بقیه حال و احوال می کرد من نگاهش میک ردم و در دلم اورا می ستودم. به فکر زنانی بودم که به دنبال خرید طلا و لوازم آرایش و لباس هستند و تفاوت شان با زنانی که همه زندگی خود را فدای ازادی و رهایی از زیر یوغ استبداد کرده اند. زنانی چون منصوره که 6 تن را از دست دادند وچون سرو سر فرو نیاوردند.

خاطرات زیادی از زندانیان زمان شاه و یا مقاومت مردان وزنان در طی سالهای بعد از انقلاب شنیده بودم. ولی منصوره و داستانش چیز دیگری بود. دلم می خواست فقط نگاهش کنم . ولی می ترسیدم ازاین که زیرنگاه های کنجکاو من باشد معذب شود. همه داشتند راجع به مساله پارک و بازداشت ها وسختگیری مامورین حرف میزدند. منصوره هم اظهار نظرمی کرد. حرف هایش هم نشان ازصلابت درونش بود، گاهی کلماتی را با لهجه مشهدی ادا می کرد.

من عاشقش شدم و امروزدوست عزیزمن است. دوستی که با همه غم هایش، همه را دلداری می دهد. دوستی که نگران دو دوستی است که باید فقط بخاطر رفتن به پارک و افروختن شمع و دلداری خانواده ها چهار سال را پشت میله های زندان باشند، امروزخود اسیر زندان است. امروز میله های سرد زندان را با دستانش حس می .کند ولی او پرنده آزادی است اگر چه در زندان باشد. او پرواز را آموخته است و سخت است قفس کردن او که پرواز را می داند. با دستگیری اش اگر چه خیال ترسوها که تنها قدرت شان احساس سردی اسلحه درجیبشان است آسوده شده اما منصوره درزندان هم که باشد. نام او از فراز دیوارهای بلند اوین به تمام دنیا پیام می دهد.

منصوره را آزاد کنید او سرو و شرف زنان ایران است.
آزادی را آزاد کنید


0 comments:

ارسال يک نظر