توي انباري خانه دنبال كتاني هايم ميگشتم.
مادر ميگويد: هواگرم است صندلبپوش !
ندايي در من مي گويد :كتاني بهتر است شايد خواستي بدوي! شايد خواستي زودتر برسي! كتاني ها را پيدا مي كنم و راهي ميدان انقلاب مي شوم. سبزموج مي زند. هوا گرم است و آفتاب داغ مردم را به زير پرچم سبز مي كشاند.
حضور جوانان بي نظير بود هر چه پيشتر ميرفتيم جمعيت افزون تر ميشد جواني مي گويد اجازه مي دهي از نوشته اي كه در دستت است عكسي بگيرم ؟
از پيشنهاد او استقبال مي كنم و او از نوشته آزادي زندانيان سياسي عكس مي گيرد. نيروي انتظامي با لبخندي موذيانه جمعيت را همراهي مي كند حد فاصل نواب و رودكي پرچم سه رنگ بسيار بزرگي آويخته شده بدون آرم وسط. جمعيت همه با سرهای بالا
پرچم را نگاه مي كنند .گرما وتابش نور خورشيد جمعيت را بي تاب مي كند.
از آپارتمان هاي اطراف آب به سر وروي جمعيت ريخته مي شود. سالخوردگان براي جوانان درود مي فرستند.
شهر دست مردم بود. همه بودند. پدر، مادر، فرزندف دوست، همكلاسي ، همسايه، حتي سوپري محل. جمعيت روي پل هاي عابر پياده به حدي زياد بود كه معترضين به سختي وبا ترس از فرو ريختن پل از زير آن مي گذشتند.
شيشه هاي آب دهان به دهان مي گشت. زن ومرد مفهومي نداشت. هر چه به ميدان آزادي نزديك مي شديم خسته تر وكم نفس تر مي شديم.
صداي شليك گلوله شنيده مي شد. جمعيت همچنان به پيش مي رفت. چشم ها مي سوخت. نفس ها به شماره افتاده بود. ميدان آزادي در ميان دود وغبار محو شده بود وباور رسيدن به آزادي، خيال شده بود. ديگر چشم چشم را نمي ديد. جمعيت انگار در هوا معلق مانده بودند. ميخواستي دستت ات را دراز كني اما انان همچنان بالا وبالا تر مي رفتند. تلفنم زنگ مي زند. مثل هميشه، مادري نگران فرزندش ميگويد:به خانه برگرد اين راه تمامي ندارد.
فرداهم شور ديگري ست